معنی اثری از ابن اثیر

لغت نامه دهخدا

ابن اثیر

ابن اثیر. [اِ ن ُ اَ] (اِخ) کنیت سه برادر از دانشمندان ادب و تاریخ و حدیث و جز آن: 1- برادر مِهین، مجدالدین مبارک بن ابی الکرم محمدبن محمد جزری، از مردم جزیره ٔ ابن عمر. مولد 544 هَ.ق. در جزیره ٔ مزبور. وفات 606 بموصل. چندی کاتب امیر مجاهدالدین قایمازبن عبداﷲ الخادم الزینی و پس از آن در خدمت عزالدین مسعودبن مودود صاحب موصل و نیز نورالدین ارسلانشاه بود و بعد از آن بر اثر بیماری، دست و پای او از حرکت بازماند و معتکف خانه گشت و بکار تصنیف پرداخت. اکابر و علما پیوسته بدیدار او میشدند. او رباطی در یکی از قراء موصل بساخت و املاک خویش بر آن وقف کرد و جزری محرکه نسبت است به جزیره ٔ ابن عمر. او راست: کتاب جامعالاصول. کتاب النهایه فی غریب الحدیث. کتاب الانصاف. کتاب المصطفی و المختار. کتاب فی صنعهالکتابه. کتاب البدیع در نحو. و غیره. 2- عزالدین ابوالحسن علی بن ابی الکرم محمدبن محمدبن عبدالکریم بن عبدالواحد شیبانی جزری. مورخ معروف (555-630 هَ.ق.). بموصل و شام و بغداد از اساتید مختلف علم فراگرفت و سپس در موصل اقامت گزید. او راست: کتاب کامل در تاریخ و آن بوقایع سال 628 پایان می پذیرد. کتاب اسد الغابه فی معرفه الصحابه. کتاب اللباب در تلخیص الانساب سمعانی. 3- ضیاءالدین ابوالفتح نصراﷲ (558- 637 هَ.ق.). پس ازفراگرفتن شعر و ادب در موصل، بخدمت صلاح الدین ایوبی پیوست و ملک افضل نورالدین پسر صلاح الدین او را از پدر بخواست و وزارت خویش داد. آنگاه که دمشق از ملک افضل منتزع گشت پس از مقاسات رنجهای بسیار بخدمت انشاءملک القاهر ناصرالدین محمودبن مسعود منصوب گشت. او را مؤلَّفات بسیار است از جمله: کتاب الوشی المرقوم وکتاب المثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر و غیره.


اثیر

اثیر. [اُ ث َ] (اِخ) ابن عمرّیا. رجوع به اثیر سکونی شود.

اثیر. [اُ ث َ] (اِخ) سکونی. ابن عمرو معروف به ابن عمرّیا. طبیبی است. (منتهی الارب). و او کوفی بوده. رجوع به اثیر (صحرای...) شود.

اثیر. [اَ] (اِخ) وزیر بهاءالدولهبن عضدالدوله.رجوع به عیون الأنباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 327 شود.

اثیر. [اَ] (اِخ) ابومحمد محمدبن عبدالکریم. از اهل جزیره ٔ ابن عمر، جدّ ابوالسعادات مبارک بن محمدبن محمد ملقب به مجدالدین و معروف به ابن اثیر است. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 238 شود.

اثیر. [] (اِخ) ابن بیسانی. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 427 س 10 شود.

اثیر. [اَ] (ع ص، از اتباع) از اتباع است: شی ٔ کثیرٌ اثیر. مانند بثیر. (منتهی الارب).

اثیر. [اُ ث َ] (اِخ) (صحرای...) جائی است بکوفه منسوب به اثیربن عمرو السکونی الطبیب الکوفی معروف به ابن عمرّیا معاصر علی علیه السلام. (معجم البلدان) (مراصد).

اثیر. [اُ ث َ] (ع اِ مصغر) مصغر اَثَر.

اثیر. [اَ] (معرب، اِ) (از یونانی اِثِر و لاتینی ای ثر) کره ٔ نار که بالای کره ٔ هواست. فلک الدنیا. فلک الافلاک. (شعوری از محمودی). سایلی رقیق و تُنُک، بی وزن، که طبق عقیده ٔ قدما فضای فوق هوای کره ٔ زمین را فرا گرفته است. اتر:
یکی آتشی داند اندر هوا
بفرمان یزدان فرمانروا
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای چرب آرد ودلپذیر.
فردوسی.
اثیر و پس هوا پس آب و پس خاک
که زادستند این هر چار ز افلاک.
ناصرخسرو.
همیشه تا نبود خاک را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علوّ زحل.
مسعودسعد.
نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر نه بگدازم.
مسعودسعد.
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق وسحاب.
مسعودسعد.
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آبست بر زمین و اثیرست بر هوا.
مسعودسعد.
ز جرم جُرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا.
سوزنی.
تَف ّ سعیر در نظر هیبت تو هست
چونانکه هست تف ّ اثیر اندر آسمان.
سوزنی.
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.
سوزنی.
آب او آتش از اثیر انگیز.
نظامی.
گرمی تن را همی خواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر.
مولوی.
همچو آن مستی که پرّد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر.
مولوی.
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو سایه ی ْ ویست اندر زمین.
مولوی.
آدمی بر قدر یک طشت خمیر
برفزود از آسمان و از اثیر.
مولوی.
لیک شمسی که از او شد هست اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر.
مولوی.
اوج تو در حضیض و هوای تو در هبوط
وضع تو بر اثیر وبخارت بر آسمان.
خواجوی کرمانی.
آفتابی ز علم روشن تر
نیست، بی علم روزگار مبر
گر نخواهی تو نورعلم اندوخت
بتنور اثیر خواهی سوخت.
اوحدی مراغه ای.
- چرخ اثیر، فلک نار. کره ٔ آتش:
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
ناصرخسرو.
همت او که با فلک تدویر و چرخ اثیر برابری میکرد بدست تقدیر زبون شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
|| آسمان:
مسکن ما را که شد رشک اثیر
تو خرابه دانی و خوانی حقیر.
مولوی.
|| بعقیده ٔ برخی از فلاسفه ٔ قدیم، روح عالم. || (اصطلاح کیمیا) سایلی بی وزن، قابل قبض و بسط، که فضا راپر کرده و در همه ٔ اجسام نافذ است. اِتِر. || مؤید بنقل از فخر کمانگر و فرهنگ علی بیگی و دستور و شعوری بنقل از محمودی، اثیر را بمعنی آفتاب وسرشک چشم هم گفته اند و برخی لغت نامه ها معنی زلف نیزبدان داده اند!

اثیر. [اَ] (ع ص) نعت از اَثَر. مأثور. برگزیده. کریم. || یار خالص. || (اِ) جوهر شمشیر.

اثیر. [اُ ث َ] (اِخ) جدّ مغیرهبن جمیل. و این مغیره شیخ ابوسعید اشج ّ بود. (منتهی الارب).


ابن اثری

ابن اثری. [اِ ن ُ اَ] (اِخ) رجوع به ماشأاﷲبن اثری شود.

حل جدول

اثری از ابن اثیر

الانصاف، کامل التواریخ

فارسی به عربی

اثیر

اثیر

معادل ابجد

اثری از ابن اثیر

1483

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری